زمان،زمان جنگ بود،مردم سه دسته شده بودند،دسته اول آنهایی بودند که بی هیچ حرف پیش ،رفتند به جنگ دشمن،جان دادند و خاک ندادند،دسته دوم طرفدار جنگ بودند نه اهل جنگ،می گفتند بیایید جمع شوید و بروید جنگ کنید، می گفتند پشت جبهه نباید خالی باشد ما می مانیم و تکلیف نامه های عاشقانه دختران و پسران را روشن می کنیم،جنگ اینها با مردم بود،شبها ایست،بازرسی می گذاشتند و به روابط ملت سرک می کشیدند،بزرگترین افتخارشان هم این بود که عضو بسیج مسجد محل هستند و چه امتیازاتی که بابت این عضویت نگرفتند،دورترین نقطه ای که رفته بودند اهواز بود آنهم بعد از فتح شلمچه! دسته سوم اهل جنگ و دفاع نبودند،یا فرار کردند به خارجه و یا در رفتن به روستاها،تکلیف اینها روشن بود،نمی خواستند برای وطن کاری بکنند.
زمان،زمان صلح شد،علامه ای که یک ثانیه هم به جنگ سر نزد شد مدافع جنگ و شیخی که فرمانده جنگ بود شد طرفدار صلح،آن خارج رفته و پناهنده ها به روستاها ،درد وطن گرفتند،همه چیز عوض شد،یک عده می خواستند وطن را بسازند و یک عده باز سرشان در کار ملت بود،تکلیف دیگر روشن نبود،کودکان پس از جنگ ،وقتی بزرگتر می شدند مثل همان سه دسته دوران جنگ بودند،یک سر در میدان نبرد بودند،نبرد برای ساختن،یک عده دنبال منفعت بودند،اسم بسیجی جبهه رفته را به سرقت برده بودند و آبروی شهید را می بردند و یک عده با ترانه انگلیسی برای وطن اشک می ریختند.
حالا همانهایی که جنگ برایشان در طبقه بالای مساجد جریان داشت شده اند مدعی انقلاب،می روند فرودگاه عربده می کشند و می پرسند چرا صلح؟! آنهایی که جنگ را در میدان تجربه کردند و حالا یا گوشه آسایشگاه ها هستند یا نفسشان به شماره افتاده از صلح حرف می زنند و آنهایی که وطن را در قواره پهلوی و در قامت رجوی می دیدند ترانه شبهای وطن را می خوانند.حالاکرکس ها باز می خواهند از سر نعش کبوترها آذوقه بگیرند.